در گلوی روباهی استخوانی گیر کرد
به خروسی گفت : این را در بیار
خروس ،استخوان را در اورد و مزد خواست
روباه گفت : همین که سرت را در دهان من بردی
و سالم بیرون آمدی مزدت بس؟؟؟
خروس هم بعد از آن ماجرا راهش را از روباه مکار جدا کرد
و برای خودش دکانی زد و مشغول در آمد زایی شد
و روباه که متوجه شد دیگر خروسی نیست که جانش را نجات دهد
و با توجه به اینکه خروس در نزدیکی او مغازه زده است
رفت کنار دریا تا خود را غرق نماید که ناگهان خروس
بدو پیشنهاد داد که راه و رسم کسب درآمد را به تو خواهم آموخت
و در عوض تو هم از حیله و مکر خود دست بردار
روباه هم قبول کرد و خروس با اندوخته ای که داشت
برای روباه دکانی اجاره کرد و روباه هم رضایت خودش را اعلام نمود .